کاش .......

کاش هرگز نمی دیدم تورا

کاش انتهای امید زندگی

می توانستم فراموشت کنم

یا شبی چون آتش سوزان دل

در فراز سینه خاموشت کنم

کاش چون خواب گریزان از دیده ام

نیمه شب ها یاد رویت می گریخت

مرغ دل افسرده حال و بسته پر

از دیار آرزویت می گریخت

کاش از باغ خوش رویای تو

دفتر اندیشه ام پر می گرفت

فارغ از اندیشه ی هجران وصل

زندگی بی عشقت از سر می گرفت

کاش احساس نیاز دیدنت

از وجودم چون وجودت پر می گرفت

در دلم آتش نمی زد آن نگاه

کاش آن شب چشم هایم کور بود

کاش آن شب در گلستان خیال

ای گل وحشی نمی چیدم تو را

تا نسوزم در خزان آرزوها

کاشکی هرگز نمی دیدم تو را...

 

پروانه ....

 

با بهاران زادن ... و با گلهای سرخ جان سپردن ... بر بال صبا در هوای پاک شنا کردن ... بر سینۀ گلهای نیم شکفته آویختن ... و از بوی خوش و آفتاب و آسمان سرمست شدن ..در حین جوانی گرد آز بالها فروریختن ... و چون نفسی بر بام جاویدان سپهر بردیدن ......اینست سرنوشت دلپذیرانه پروانه .........هوس آدمی نیز چنین است .. آدمی آرام نمی گیرد .. به همه چیز دست می زند ...ولی هرگز خرسند نیست ..سرانجام در جستجوی کامیابی به آسمان باز می گردد .....

  

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود                                                   

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند  سنگ  لعل شود  در  مقام صبر                                                     

آری  شود  و لیک  به خون جگر  شود