زمزمه با یار ..

 

ای باغ آرزوهاى من ! مرا ببخش که آداب نجوا نمی ‏دانم

مر ا ببخش که در پرده خیالم ، رشته کلمات ، سر رشته خود را از کف داده‏اند و  نه از این رشته  

 سر می ‏تابند و نه سر رشته را می ‏یابندعمرى است که اشک هایم را در کوره حسرت ها انباشته‏ ام  و انتظار جمعه‏اى را می ‏کشم  که جویبار ظهورت از پشت‏ کوه‏هاى غیبت‏  سرازیر شود ، تا آن کوره  وآن حسرت ها را به آن دریا بریزم  و  سبکبار  تن خسته‏ام را در زلال آن بشویم .... ای همه آروزهایم !!!

 من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مى‏کنى؟

 با چشم هایم که یک دریا گریسته است چه مى‏کنى؟

 با سینه‏ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟ 

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مِهر 

 

آن مِهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟