رد پای عشق

در کشاکش شبهای بی ستاره و روزهای ابری .......... چشمانم هنوز دنبال اثری از او  
 می گردد ........ نشانه ای که مرا رهنمون شود بسوی آنچه با تمام  وجود می طلبم .

از حصار تنهائیم که بیرون می خزم.......... سرما تا مغز استخوانم پیش می رود و چنان 

 سردم می شود که گویا  هرگز گرم نخواهم شد ........ اما باز هم می خواهم به دنبال

 آن  بی نشان تمام شهر غربت را زیرورو کنم ......با فشار هر قدم بر روی سنگفرشهای

 کوچه های خالی از عبور .. صدای  فریاد  برفها گوشم را پر می کند و  ناله وحشی باد ..

 دلم را مصمم به  یافتن آن گمشده همچنان می روم ............  نمی دانم چه ساعتی   

 از شب  است  و  نمی دانم چقدر راه را پیموده ام ... اما اکنون اینجا آسمان آبی است

 ستاره ها چشمک زنان به چشمان مشتاق من لبخند می زنند ......... و ماه با  همان
  چهره  صبور و ثابت  همیشگی  ردّ  پای خسته مرا  بر روی  برفها دنبال  می کند و من 

  همچنان می روم ...در گوشه ای از سیاهی شب پرتویی است از مهتاب .. راه باریکی 

  را بسوی  افق ... روشن می کند و من با تمام وجود.... بسوی دست نقره فام مهتاب 

 می روم ... اینجا چقدر گرم است و چقدر روشن  و روی برفها چه ردّ  زیبا و درخشانی تا

 طلوع خورشید کشیده شده است .....
  

                           ردّ پایی از عشق که مرا تا کلبه نور می برد ........