قلمی خواهم ساخت از نی باغ بهشت ...
جوهری از شیشه حیات ...
و صفحه ای از صفحات دلم ...
در آن اسم قشنگت خواهم نوشت ...
پس از رفتن تو دیگر دلم پژمرده و روحم افسرده و چهره ام پرچین و مویم سفیدخواهد شد .. مانند
تنه درختی خشک و بی برگ و نوا ... تنها و خاموش بجای خواهم ماند ... یاران بی وفایی که
پیوسته از دوستی و وفا نغمه می سرودند .. چون گنجشکهای شوخ چشم و بیقرار ، به اخساران
پر برگ درختان دیگر می پرند و پای کوبی و عشوه گری می کنند .. دیگر کسی دلش بر تنهایی و
پیری و افسردگی من نخواهد سوخت ....
ای فرشته ماه چهره جوانی .. که آسمان زندگی مرا روشن ساخته ای اینگونه بناز کجا می روی ؟
کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای فرشته ماه چهره جوانی .. که آسمان زندگی مرا از فروغ روی خویش روشن ساخته ای ...
اینگونه به ناز کجا می روی ؟ ... مگر نمی دانی که پس از رفتن تو دیگر برگ شادمانی از شاخسار
دلم فرو خواهد ریخت و زندگانیم چون باغی بهنگام خزان .. بیگل و شکوفه و خلوت و غم انگیز خواهد
گشت ؟
ای فرشته ماه چهره جوانی ... ای بهار نشاط و شادمانی ... ای دوشیزه طناز و عشوه ساز ... ای
موسم هستی و بیخبری ... ای روزگار دوستی و زیبایی ... به کجا می روی ؟
آنچه جان را سیراب می کند ... مشتی طلا یا اندکی افتخار نیست ...
گردوغباری که با کبر و غرور از میدان جنگ آورند نیز مایه خرسندی روح
نمی تواند باشد ... آنچه جان را خرسند می کند توافق و هم آهنگی
دل است ...