برگ درخت

چه کسی جدا شدن برگ را از شاخه ای که مدتها حافظ و پناهش بوده ، می بیند؟ ، چه کسی

می بیند که برگ خشک شده چگونه سرگردان و ناامید ، بی روح و بی جان بر زمین  می افتد و
 
می غلتد؟ ، چه کسی بی رحمانه لگد رویش می گذارد؟ صدای خرچ خرچ همان فریاد دلش

است . چه کسی آن را آتش می زند و فراموش می کند یک روز زیر سایه اش ، در برابر نسیم
 
بهار لذت می برده و به آرامش میرسیده ؟ چه کسی حکایت گل را می داند ، وقتی اشک روی

گلبرگش را شبنم تلقی می کند ؟

صدای غنچه اش می شنوم : « تا وقتی تازه و با طراوت هستم ، خوشبو هستم .. به
 
عنوان هدیه ای در دستها می چرخم .. اما همین که خشک می شوم و گلبرگهایم  به
 
زمین می ریزد .. چه راحت زیر پا لگد می شوم ............ » 

 

بگذار ..

بگذار زندگی کنم ... بگذار زیر سایه مهربان وجودت ، بودن و وجود داشتن را احساس کنم ، مرا

بفهم ... آرزوهایم را ببین ، اجازه بده که زیر بارش نگاهت معنی هستی را درک کنم ...........

ای بهترین یار ..ای امید آینده مبهم ، باور کن که بدون تو این سرزمین قفسی بیش نیست ...
 
این دریا .. این آسمان نقاشی بی احساسیت که نمی فهمدمن دنیا را فقط با تو می خواهم ..

من زندگی را ، عشق را ... با تو می خواهم ... با تو .....................

مادر ...


چه بگویم ازتو مادرکه صفای خانه هستی                              
                      
                                         که یگانه تکیه گاهم تو در این زمانه هستی     
            
      
    ******           

تنها گل وجودم ... مادرم :
   من از هنگام غروب غربت
... سکوت و وحشت ... امید بی علت ... از نسیم عاشق ...
از نوازش پر مهر و مادرانه کلامت
... از سکوت محراب در هنگام دعای عابد عاشق

   برای صبح امید
... در آینه هستی ... در وجود و سکوت از آرامی دریا آنگاه که به من

و تو می نگریست
... در آن لحظه های طوفانی ... در زیر آن گنبد کبود ...فهمیدم که

     جایگاه من کجاست
... نه در وطن من ... نه در غربت .. نه در بستان ... نه در گلستان ...
بلکه در جایگاهی عظیم تر
... در قلب توست ...